بی پاسخ
خبری نیست از پاسخ شبها
نامه ها می بارند
درد ها می زایند
صدا ها می سوزند
نام ها می میرند
من در وادی آرزو مانده بودم
من از سوی ناباور دل سوال ها داشتم
بدنبالِ نگرانِ
خیالی
خاطره ای
رویایی
چیزی...
کاش کسی گاهی، گهگاهی
مثلا نهیبم می زد که آیا
حقیقت چیزی ورای خیال خام دیروز
حقیقت چیزی ورای خاطرات گذر کرده
حقیقت چیزی ورای رویای شیرین خواب هاست؟
آیا رویا همیشه همان رویاست؟
حالا با آن همه آرزو
آن همه نامه
آن همه سوال
چرا باید این دل پر درد
از حریم تک پاسخی صدا نگیرد؟
باز هم سوالی دیگر!
این هم که خود نامه ای شد...
از دل ناباور شروع شد
هر چه می کشم این روز
باید به این دل شک کرد
آن آرزو هم مشکوک است
حالا باید شک کنم
که پاسخ نام تو از ابتدا
رویای بی باوری بوده است