سقوط آزاد

Free Fall



ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد

که امروز با ناله ای بغض آلود

بر دیار این دل خسته

اشک می ریزد

می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟


دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .


دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو .

میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه .


فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟


میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .


پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد

شدن دل عاشقش گوش می ده .


می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟


دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای

 

معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و زخمی نمی کنه .

 

 بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه.

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی

دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است

دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد

دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است

دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابتعشق جنون است و

جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست

دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند

و باخود به قله ی بلند اشراق می برد


عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!

از پس پرده نگاه کن ، مثل شطرنج زمونه

هرکسی مثل یه مهره توی این بازی میمونه

 ، یکی مثل ما پیاده  ، یکی صد سال سواره

یه نفر خونه بدوشه ، یکی دوتا قلعه داره

یه طرف همه سیاهو، یه طرف همه سفیدن

روبه روی هم یه عمره ما رو دارن بازی میدن

اونا که اول بازی توی خونه ی تو من

 پیش پای اسب دشمن ، اون همه سرباز رو چیدن

ببین امروزم تو بازی میون شاهو وزیرن ،

هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر میگیرن

تاج و تخت شاه دیروز در قلعشون نمیشه ،

به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه

یادشون رفته که اون شاه که  به صد مهره نمی باخت ،

تاج رو از سرش تو میدون، لشکر پیاده انداخت

اونکه مارو بازی میده ، اونیکه مهره رو چیده

اونیکه نه شاه نه سرباز، نه سیاه.....نه سفیده

از پس پرده نگاه کن


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

     پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

      پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

      پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه  گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..

تمام عمر بستیم و شکستیم

 

به جز بار پشیمانی نبستیم

 

جوانی را سفر کردیم تا مرگ

 

نفهمیدیم به دنبال چه هستیم

 

عجب آشفته بازاریست دنیا

 

عجب بیهوده تکراریست دنیا

 

میان آنچه باید باشد و نیست

 

عجب فرسوده دیواریست دنیا

 

У меня есть слово,

Не написанное до сих пор,

Ибо оно белее

Любой бумаги.

برای ترجمه متن به ادامه مطلب مراجعه کنید

ﺩﻟﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺩﻟﺶ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ...
ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ...
ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻤﯽ ﺳﺮﺩ ...
ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺩﻟﻢ ﯾﮏ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...
ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ...
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮐﻮﻩ ﺑﺘﺮﺍﺷﺪ ...
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﻮﺩ ...
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﯾﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ...
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ .
ﻏﺮﯾﺐ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ...
ﻗﻠﺒﺶ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮐﻠﺒﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﺒﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ

زیادی خوب بودن، خوب نیست
زیادی که خوب باشی دیده نمی شوی ...
می شوی مثل شیشه ای تمیز
کسی شیشه ی تمیز را نمی بیند
همه به جای شیشه، منظره ی بیرون را می بینند
ولی وقتی شیشه کمی بخار بگیرد
وقتی کمی منظره ی بیرون را بد نشان دهد
همه آنرا می بینند
همه سعی می کنند تمیزش کنند
زیادی خوب بودن خوب نیست
زیادی که خوب باشی شکننده تر می شوی
با هر قدرناشناسی دلت ترک بر می دارد
می شکند
تکه های شکسته را در دستانت می گیری
نگاه می کنی به نتیجه ی زیادی خوب بودنت
زیادی خوب بودن، خوب نیست
زیادی که خوب باشی، به زیادی خوب بودنت عادت می کنند!
آنوقت کافیست کمی بد شوی
همه گمان می کنند زیادی بدی