سقوط آزاد

Free Fall

شبی تاریک بود در دل یک شهر بزرگ.دختری به نام ماری تنها روی نیمکتی در یک پارک بزرگ و سرسبز نشسته بود که یک باد شدید وزید و تمام وسایل آنا دختر را باد برد.ماری با عجله به دنبال وسایلش دوید که در راه با یک نفر برخورد کرد آن فرد یک پسر جوان بود که قبلا ماری را میشناخت.نام آن پسر جک بود.جک با دیدن ماری متعجب شد چون آخرین باری که هم رو دیدند ماری گفت که میخواهد به جای دیگری برود.ماری به جک گفت که میخواهد برود چون دیر وقت است و بقیه نگرانش میشوند جک دست ماری را گرفت و گفت که نمیگذارد برای بار دوم ماری از پیشش برود.ماری بعد از شنیدن این حرف ها سکوت کرد و دستش را کشید و شروع به دویدن کرد که جک هم شروع به دویدن کرد و به دنبال ماری راه افتاد و بالاخره به ماری رسید و گفت که دیگر ولش نمیکند ماری نیز گفت که خسته شده است.ماری فرار کرد و به خانه رفت.فردا جک برای شنا به دریا رفت که ناگهان ماری مانند یک پری دریای از زیر آب بیرون آمد.ماری بعد از دیدن جک پا به فرار گذاشت.آن قدر شنا کرد که از خستگی دیگر نتوانست شنا کند و رفت زیر آب.جک فوراً رفت زیر آب تا ماری را نجات دهد.او بعد از نجات دادن ماری او را به کنار ساحل برد و چند نفر که غریق نجات بودند را صدا زد و از آنان خواست که ماری را نجات دهند.ماری از هوش رفته بود و نفس نمیکشید مثل این که خفه شده بود.جک از غریق نجات ها خواست که ماری را هرچه زود تر نجات دهند.ماری را به بیمارستان بردند.ماری بعد از این که به هوش آمد پا به فرار گذاشت که پرستاران بیمارستان او را گرفتند و به اتاقش توی بیمارستان بردند.همان لحظه جک رسید.ماری از دیدن جک خیلی خوشحال شد چون فهمید که جک به فکرش بوده است.ماری چون جک او را چند ماه پیش در یک شهر غریب ول کرده بود از دستش خیلی ناراحت بود ولی حال او رابخشیده است.خانواده ماری از این که از صبح تاحالا ماری نیامده نگران شده بودند.آنان توسط جک از این ماجرا خبر دار شدند و فوراً به بیمارستان آمدند.دکتر بعد از معاینه ماری به او اجازه داد مرخص شود.خانواده ماری همش در مورد تاریخ ازدواج ماری و جک صحبت میکردند.آن ها بعد از بیمارستان به خانه ماری رفتند تا ماری لباس مناسب بپوشد چون می خواستند به خانه جک بروند و با خانواده جک نیر صحبت کنند.آن ها به سوی خانه جک حرکت کردند.قرار شد که ماری و جک تنها بروند خانه جک.در راه دختری که داشت در خیابان راه میرفت شروع کرد به داد زدن او بلند جک را صدا میکرد.جک بی توجهی میکرد ولی ماری گفت : آن زن کیست؟جک که قرمز شده بود گفت : نمیدانم!ماری گفت : کاملاً معلوم است که نمیدانی مگر فکر کردی که من احمق هستم؟بزن کنار...........زود باش.جک کنار ایستاد و ماری پیاده شد.ماری به آن دختر گفت : زن احمق جک شوهر من است به او چه کار داری؟آن زن در جوابش گفت : چشمم روشن حالا دیگه دختر سوار میکنه؟جک اصلا زن نداره تو کی هستی؟جک از ماشین پیاده شد و با صدای لرزان گفت : داشتم میامدم که خبرش را بدهم.آن دختر گفت : خفه شو جک خوبه حالا دیگه دختر سوار میکنی؟ماری گفت : واقعاً که جک..........اصلاً انتظارش رو از تو نداشتم.جک گفت : ماری ناراحت نشو اون خواهرم شاین است.......شاین تازه تو رو دیده نمیداند میخواهیم اردواج کنیم.ماری با چهره خشن و تعجب زده به آن دختر گفت : تو شاین هستی؟تو خواهر جک هستی؟راستش را بگو.آن دختر گفت : آره پس میخواستی که کی باشم؟ماری یک لحظه هنگ کرد و بعد با رویی خوش به شاین گفت : سلام خوب هستید؟ببخشید من زیادِرَویْ کردم.شاین گفت : نه شما من رو ببخشید من نمیداستم شما نامزد جک هستید.........جک تو هم من را ببخش چون من زیادِرَویْ کردم.بعد از تمام این اتفاق ها ماری و جک بعد از چند روز با هم ازدواج کردند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد.این بود داستان عشق ماری و جک.

مانتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی