گاهی آدم،
رمانی نیمه تمام دارد،
می رود خانه چای دم می کند،
سیگاری زیر لب می گذارد،
تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند.
خب، بدک نیست...
برای خودش عالمی دارد...
اما بدبختی این است که هر شب نمی شود این کار را کرد.
آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند،
درست انگار دارد دوره اش می کند.
اما کو
تا یکی این طور و آن همه اُخت پیدا بشود؟!
حیف که ۳۵ سال دیر گفتی. حالا دیگه من اهل رمان نیستم اما تا دلت بخواد اهل داستان کوتاهم. داستانهایی که در عین کوتاهی خیلی حرف برای گفت و شنود دارن...