نه برای دیگران ، نه به خاطر چیزی ، برقص ، فقط به خاطر رقص ؛ بخوان ، فقط برای آواز ؛
آن گاه سرتا پای زندگیات ملکوتی می شود ،
و فقط در این حالت است که همه چیز رنگ نیایش به خود میگیرد .
این گونه زیستن ، آزاد بودن است….
نه برای دیگران ، نه به خاطر چیزی ، برقص ، فقط به خاطر رقص ؛ بخوان ، فقط برای آواز ؛
آن گاه سرتا پای زندگیات ملکوتی می شود ،
و فقط در این حالت است که همه چیز رنگ نیایش به خود میگیرد .
این گونه زیستن ، آزاد بودن است….
درشکفتن جشن نوروز برایت در همه ی سال سر سبزی جاودان وشادی،اندیشه ای پویا و آزادی و برخورداری از همه نعمتهای خدادادی آرزومندم
سایه حق، سلام عشق،سعادت روح، سلامت تن، سرمستی بهار، سکوت دعا، سرور جاودانه، این است هفت سین آریایی….
سپندارمذگان خجسته باد دوست من این دوستی برای من
همانند گنج است و بهترین شادی ها را به من هدیه میدهد
جشن «سپندارمذگان» یا «اسفندگان»،
روز گرامیداشت زنان در ایران باستان بوده و
این روز به نام «مرد گیران» یا «مژدگیران» یا «مزدگیران» (=هدیه گرفتن از مردان)
نیز در ادبیات فارسی بکار رفته است
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینیه حضورش را تلخ میکند
بگذار پایان ، تو را غافلگیر کند...
روزی
مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان
کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان،
یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد
کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت وسریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند... پسرک
گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی
که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت: "
اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند. هرچه منتظر
ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی
صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زوری برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه
شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم." مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما، پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند... اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند......
چقدر فاصله.... چقدر فاصله است از من تا تو... قبلا با سر می آمدم به سویت، حالا حتی پاهایم جوابم می کنند! چقدر شیرین بود آن زمان که مدام بالا می رفتم، بالا و ... بالاتر... هرجا که می رسیدم، تو را که می دیدم؛ همه ی زمین و زمان را نگه می داشتم، توقفی می کردم، آخر می خواستم با همه ی دل و جان نظاره ات کنم. هی می دیدمت....هی می دیدمت..... کم می آوردم! چقدر شیرین بود آن زمان که پیش تو کم می آوردم؛ آن قدر بالا می رفتم که.... دنبال جایی بودم که به تو ببازم... به تو که می باختم....آرام می گرفتم. دیگر فقط تو بودی و آرامش... خدایا؟ چقدر بی هوا نزدیک می شوی....
ثانیه های دلنشین حضور
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید. او فریاد کشید: خدایا با من حرف بزن. صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم. ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید: خدایا! معجزه کن. نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر نا امیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی. خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد... آری من درست همان کودکم..... ای کاش تو را گوش دهم....ببینمت.... ای کاش تورا بفهمم....و ....حست کنم.