سقوط آزاد

Free Fall

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...



سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحضه یک فوج کبوتر سپید ، از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است

امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــکـــن ! ! !

بی خیال این دل تنگ٫چشم هایت را ببند وتمام دل تنگیت را زمزمه کن

https://encrypted-tbn2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTOcnpGJmuoOkTzXXy7NSsuBA8R3oSt0v2neCMqvMKS2l8pFWDj

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ

 که با من از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

 و به زمین که شهوت تکرار من

درون ملتهبش را

ار تخمه های سبز می انباشت

سلامی دوباره خواهم داد

می آیم می آیم می آیم

با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک

با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام

از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر ازعشق می شود

و من در آستانه

به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده

سلامی دوباره خواهم داد 

در ارتباط مخفی خود با خواب گریه‌ها
حرفهای عجیبی شنیده‌ام.


هی ساده، ساده! 
از پس آستینِ گریه گمان می‌کنند:
آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابی ست.
حالا تو هم بلند شو،‌ بگو "ها" وُ برو!


اصلا چکارشان داری؟
اینان که مونس همین دو سه روزِ گُلند و گلبرگند
و این درخت هم که از خودشان است
یک هفته‌ای می‌آیند همین حدود ما و 
هی هوای خوش و 
بعد هم می‌روند جائی دور آن دورها ...


چقدر قشنگند!
می‌شنوی ری‌را؟
به خدا پروانه‌ها پیش از آنکه پیر شوند،‌ می‌میرند.
حالا بیا برویم از رگبار واژه‌ها ویران شویم
عیبی ندارد یکی بودن دیوارِ باغ و صدای همسایه،

باران که باز بیاید
می‌ماند آسمان و خواب و خاطره‌ای ...
یا حرفی میان گفت و لطفِ آدمی با سکوت

اولین کسی باش که می‌خندد.

 

وقتی دلیلی برای خندین نمی‌بینی،

 

همان زمانی است که بیشترین نیاز به خندیدن است.

 

اولین کسی باش که می‌بخشد.

 

افکار منفی گذشته را برای همیشه کنار بگذار.

 

اولین کسی باش که کاری را انجام می‌دهد.

 

هر چه زودتر اقدام کنی، کارهای بیشتری می‌توانی انجام دهی.

 

اولین کسی باش که تشکر می‌کند،

 

برخورد حق شناسانه زندگیت را مملو از خوشبختی می‌کند.

 

اولین کسی باش که با موقعیت‌های جدید و متفاوت وفق می‌یابد.

 

وقتی تغییرات را می‌پذیری کارهایت را با علاقه بیشتری انجام می‌دهی.

 

دیگر برای داشتن زندگی بهتر منتظر ننشین.

 

بلکه اولین کسی باش که

 

به جلو حرکت می کند و تنها کسی باش که

 

سبب این حرکت میشود…


من یاد گرفته‌ام “دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد…”

دل می‌خواهد…!

ولی نمی‌دانم چرا
خیلی‌ها…

و حتی خیلی‌های دیگر…!

می‌گویند:
این روزها…
دوست داشتن
دلیل می‌خواهد…!!

و پشت یک سلام و لبخندی ساده…
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده،
دنبال گودالی از تعفن می‌گردند!

اما

من سلام می‌گویم
و لبخند می‌زنم
و قسم می‌خورم
و می‌دانم

“عشق” همین است… به همین سادگی…

شبی تاریک بود در دل یک شهر بزرگ.دختری به نام ماری تنها روی نیمکتی در یک پارک بزرگ و سرسبز نشسته بود که یک باد شدید وزید و تمام وسایل آنا دختر را باد برد.ماری با عجله به دنبال وسایلش دوید که در راه با یک نفر برخورد کرد آن فرد یک پسر جوان بود که قبلا ماری را میشناخت.نام آن پسر جک بود.جک با دیدن ماری متعجب شد چون آخرین باری که هم رو دیدند ماری گفت که میخواهد به جای دیگری برود.ماری به جک گفت که میخواهد برود چون دیر وقت است و بقیه نگرانش میشوند جک دست ماری را گرفت و گفت که نمیگذارد برای بار دوم ماری از پیشش برود.ماری بعد از شنیدن این حرف ها سکوت کرد و دستش را کشید و شروع به دویدن کرد که جک هم شروع به دویدن کرد و به دنبال ماری راه افتاد و بالاخره به ماری رسید و گفت که دیگر ولش نمیکند ماری نیز گفت که خسته شده است.ماری فرار کرد و به خانه رفت.فردا جک برای شنا به دریا رفت که ناگهان ماری مانند یک پری دریای از زیر آب بیرون آمد.

عشق، عشق می آفریند. عشق، زندگی می بخشد.
زندگی، رنج به همراه دارد. رنج، دلشوره می آفریند.
دلشوره، جرات می بخشد. جرات، اعتماد می آورد.
اعتماد، امید می آفریند. امید، زندگی می بخشد.
زندگی، عشق به همراه دارد و عشق، عشق می آفریند
مارکوس بیکل